کافه شلوغ | ||
|
دوست دارم آنجا باشم، در این شب خنک تابستانی، روی آن تیر چراغ برقی بنشینم، که لابه لای برگ های درخت کوچه مان خانه کرده است. دست هایم را مثل پروانه ای جلویش تکان دهم و سایه درست کنم... خندان بنشینم و برگ هایش را ببوسم. آنجا آواز بخوانم و خوشحال سرم را برقصانم، خوب می شد اگر، من هم پرنده بودم... یک قدم برداشت... تمام دنیایش را پشت پایش گذاشت، همه کَسش را پشت سر گذاشت، همه کسش یک نفر بود، که چاره ای جز ترک او نداشت. یک قدم برداشت... اما دلش را جا گذاشت، و احساسش را برنداشت، همان زمان که باد می ربود، همان زمان که بارانی نبود. یک قدم برداشت، و قدم به قدم از همه کسش دور شد، از دل و احساسش دور شد، همه دنیایش نابود شد... |
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |