کافه شلوغ | ||
|
چه کار باید بکنم؟ تو داری می روی و من... خنده ام می گیرد. من ماندم و در به دری هایم. سرگردانم، دنبال چیزی می گردم، تکه کاغذی، شعری، حتی عکسی که شاید... که شاید دلیلی برای نرفتنت باشم. اما چیزی دست مرا نمی گیرد. من ماندم و اشک هایی که با هم ندایی ناله هایم، باز هم نمی توانند مانع تنهایی ام شوند. می دانم... که از این پس باید حسرت این لحظه هارا بخورم. همان روز هایی که باید با عکسی سر کنم که تو امروز به آن نگاه هم نکردی، چاره ای ندارم. یا سر می کنم یا...
تلخ ترین زهری که می خوردم غذایی بود که با بغض فرویش می دادم. سخت ترین تصویری که می دیدم، صورتی بود که لابه لای اشک هایم برایش جا باز می کردم. و دردناک ترین بویی که به مشامم خورد عطر دستانی بود که دستانم را تنها گذاشت. می خواستم بعداز این، نه ببینم، نه بچشم، و نه احساس کنم. ولی یادش... چه غمناک است حس چشمی که اشک گرمش می کند چه دردناک است احساس صورتی که اشک نمناکش می کند و چه سنگین درد قلبی که اشک هم نمیتواند آرامَش کند و او می گرید...می گرید...و باز هم می گرید... در سکوتی که تنها صدای هق هق زجه هایش آن را می شکند و در خانه تاریکی که کسی نیست تا خود را میان دستانش بیندازد و غم دلش را در آغوش او جا بگذارد در هیاهوی بادی که با دستان باران اشکهایش را سرزنش می کند... |
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |